.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۱۹→
از حرکت وایساد...
به سمتم برگشت ونگاهش ودوخت بهم...
دیگه اون عصبانیت وکلافگی چند لحظه قبل تو صورتش نبود!نگاهش پر بود از ناراحتی وغم...
بالحن داغونی که بدجور من ویاد حال خراب خودم می انداخت،گفت:دنبالش نباش!...نذار غذاب بکشه.تورو به خدا نذار...من نگرانشم!نمی خوام ناراحتیش وببینم...ارسلان...دنبالش نگرد!
لحنش به قدری داغون بود که یه سنگینی توی گلوم نشوند!...
من نگرانی های رضا رومی فهمیدم اما حرفاش و چیزی که ازم می خواست،شدنی نبود! من نمی تونستم بیخیال کسی بشم که تمام خیالم بوده وهست!
- منم مثل تو نگرانشم...منم نمی خوام ناراحتیش وببینم...منم دوستش دارم!به خاطر همین دوست داشتنمم هست که دنبالشم
- مگه نمیگی نمی خوای ناراحتیش وببینی؟مگه به قول خودت دوستش نداری؟پس نذار کسی که عاشقشی،زجر بکشه...دست از سرش بردار تا راحت زندگی کنه!...دیگه دنبالش نباش...دیگه پیشم نیا!از امروز به بعد من وتو دیگه هیچ حرفی باهم نداریم.
و نگاهش وازم گرفت وروش وبرگردوند...قدمی ازم دور شده بود که با دادم از حرکت وایساد:
- ازم نخواه بیخیالش بشم!شدنی نیست...به خدا نیست!
بغض توی گلوم دیوونه کننده بود...وحرفای رضام داشت دیوونه ترم می کرد!حرفایی که اصلا درکشون نمی کردم...
بدون اینکه به سمتم برگرده،گفت:شدنیه...اگه واقعا دوستش داشته باشی،برای راحتی وخوشبخت بودنش هر کاری رو شدنی می کنی!
و منتظر جوابم نموند وبه راه افتاد...با هرقدم ازم دور می شد ومن نمی تونستم کاری بکنم...
انگار ناخواسته بهش قول داده بودم!...انگار ازم قول گرفته بود وحالا داشت می رفت.
داد زدم:
- دِ وایسا لعنتی!....کجا میری؟...من نمی تونم...قول ندادم!می فهمی؟...قـــول ندادم!!!!! ولش نمی کنم...
همون طور که ازم دور می شد،بلند تراز من داد زد:
- پس یعنی دوستش نداری!
- چرا دوستش دارم...اما آخه...اینی که تو ازم می خوای شدنی نیست!...نرو رضا!حداقل وایسا وتوضیح بده...دلیل رفتنش وبهم بگو...بگو تا بدونم چرا ازم دور شده!از همین ندونستناست که عذاب می کشم...رضا...
بی توجه به حرفای من،باهر قدم دور می شد...
کلافه شده بودم...حالم اصلا خوش نبود...به داد زدنا و لحن غمگینم توجه نمی کرد...انگار اصلا نمی شنید دارم التماس می کنم!
کلافه و دیوونه وار آخرین تیرم وتو تاریکی رها کردم...داد زدم:
- تورو جونه دیـــا!...
اسم دیانارو که بردم،از حرکت وایساد...
خوشحال شدم...از اینکه بلاخره تونستم رضارواز رفتن منصرف کنم،خوشحال شدم!
انگار نقطه ضعف رضام درست شبیه نقطه ضعف منه!
چند قدم به رضا نزدیک شدم...بافاصله یه متری ازش قرار گرفتم.گفتم:تورو جونه همون کسی که برای جفتمون عزیزه...بمون وبهم بگو...قسم خوردن به جونه دیانا،کم چیزی نیست!دارم به جونه دیانا قسمت میدم رضا...
دستاش و مشت کرده بود و حرکت نمی کرد!...
انگار داشتم موفق می شدم...اگه وایمیستاد و جواب سوالم ومی داد شاید خیلی چیزا حل می شد!
بعداز چند لحظه...رضا برخلاف تصور من،قدم از قدم برداشت و دور شد!
مات وسردرگم رفتنش ونگاه می کردم...
من به جونه دیانا قسم خوردم...پس چرا رفت؟...
می خواستم داد بزنم...شده برم التماسش کنم که نره...اما می دونستم هرکاری هم که بکنم،نظر رضا همینیه که هست!
اونقدر نگاهش کردم تا از جلوی چشمام محوشد!...
به سمتم برگشت ونگاهش ودوخت بهم...
دیگه اون عصبانیت وکلافگی چند لحظه قبل تو صورتش نبود!نگاهش پر بود از ناراحتی وغم...
بالحن داغونی که بدجور من ویاد حال خراب خودم می انداخت،گفت:دنبالش نباش!...نذار غذاب بکشه.تورو به خدا نذار...من نگرانشم!نمی خوام ناراحتیش وببینم...ارسلان...دنبالش نگرد!
لحنش به قدری داغون بود که یه سنگینی توی گلوم نشوند!...
من نگرانی های رضا رومی فهمیدم اما حرفاش و چیزی که ازم می خواست،شدنی نبود! من نمی تونستم بیخیال کسی بشم که تمام خیالم بوده وهست!
- منم مثل تو نگرانشم...منم نمی خوام ناراحتیش وببینم...منم دوستش دارم!به خاطر همین دوست داشتنمم هست که دنبالشم
- مگه نمیگی نمی خوای ناراحتیش وببینی؟مگه به قول خودت دوستش نداری؟پس نذار کسی که عاشقشی،زجر بکشه...دست از سرش بردار تا راحت زندگی کنه!...دیگه دنبالش نباش...دیگه پیشم نیا!از امروز به بعد من وتو دیگه هیچ حرفی باهم نداریم.
و نگاهش وازم گرفت وروش وبرگردوند...قدمی ازم دور شده بود که با دادم از حرکت وایساد:
- ازم نخواه بیخیالش بشم!شدنی نیست...به خدا نیست!
بغض توی گلوم دیوونه کننده بود...وحرفای رضام داشت دیوونه ترم می کرد!حرفایی که اصلا درکشون نمی کردم...
بدون اینکه به سمتم برگرده،گفت:شدنیه...اگه واقعا دوستش داشته باشی،برای راحتی وخوشبخت بودنش هر کاری رو شدنی می کنی!
و منتظر جوابم نموند وبه راه افتاد...با هرقدم ازم دور می شد ومن نمی تونستم کاری بکنم...
انگار ناخواسته بهش قول داده بودم!...انگار ازم قول گرفته بود وحالا داشت می رفت.
داد زدم:
- دِ وایسا لعنتی!....کجا میری؟...من نمی تونم...قول ندادم!می فهمی؟...قـــول ندادم!!!!! ولش نمی کنم...
همون طور که ازم دور می شد،بلند تراز من داد زد:
- پس یعنی دوستش نداری!
- چرا دوستش دارم...اما آخه...اینی که تو ازم می خوای شدنی نیست!...نرو رضا!حداقل وایسا وتوضیح بده...دلیل رفتنش وبهم بگو...بگو تا بدونم چرا ازم دور شده!از همین ندونستناست که عذاب می کشم...رضا...
بی توجه به حرفای من،باهر قدم دور می شد...
کلافه شده بودم...حالم اصلا خوش نبود...به داد زدنا و لحن غمگینم توجه نمی کرد...انگار اصلا نمی شنید دارم التماس می کنم!
کلافه و دیوونه وار آخرین تیرم وتو تاریکی رها کردم...داد زدم:
- تورو جونه دیـــا!...
اسم دیانارو که بردم،از حرکت وایساد...
خوشحال شدم...از اینکه بلاخره تونستم رضارواز رفتن منصرف کنم،خوشحال شدم!
انگار نقطه ضعف رضام درست شبیه نقطه ضعف منه!
چند قدم به رضا نزدیک شدم...بافاصله یه متری ازش قرار گرفتم.گفتم:تورو جونه همون کسی که برای جفتمون عزیزه...بمون وبهم بگو...قسم خوردن به جونه دیانا،کم چیزی نیست!دارم به جونه دیانا قسمت میدم رضا...
دستاش و مشت کرده بود و حرکت نمی کرد!...
انگار داشتم موفق می شدم...اگه وایمیستاد و جواب سوالم ومی داد شاید خیلی چیزا حل می شد!
بعداز چند لحظه...رضا برخلاف تصور من،قدم از قدم برداشت و دور شد!
مات وسردرگم رفتنش ونگاه می کردم...
من به جونه دیانا قسم خوردم...پس چرا رفت؟...
می خواستم داد بزنم...شده برم التماسش کنم که نره...اما می دونستم هرکاری هم که بکنم،نظر رضا همینیه که هست!
اونقدر نگاهش کردم تا از جلوی چشمام محوشد!...
۷.۲k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.